برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 22
نوشته شده توسط : admin

او از حرف هایی که توی مغازه زده بود سو استفاده نکرده بود. اصلا سعی نکرده بود خودش را به مهتاب بچسباند فقط با حمایت هایش او را همراهی کرده بود.
برای مهتاب این اوج آرامش بود. چون همیشه از اینکه کسی حد و مرزهایی که او برایشان ارزش قائل بود زیر پا بگذارد وحشت داشت. ولی ماکان با او همراهی کرده بود و فقط خیلی ظریف به علاقه اش به طور غیر مستقیم اشاره کرده بود.
قلب مهتاب حالا از حضور ماکان گرم بود. یک گرمای خواستنی و لذت بخش.
ترنج وقتی مهتاب کنارش نشست با لحن خاصی گفت:
خوش گذشت؟
مهتاب کمی خجالت زده شد. ماکان به او چشم غره رفت و ترنج با شیطنت شانه بالا انداخت. ارشیا هم آرام به پای ترنج زد و به او گفت فعلا حرفی نزند.
ترنج سری تکان داد و به مهتاب گفت:
خریدی؟
آره.
کدوم و؟
همون نیم تنه با شلوار کتون.
مبارکه. منم یه چیزایی خریدم بعدا نشونت می دم.
باشه.
ارشیا رو به ماکان گفت:
من برای همه کوبیده سفارش دادم با دوغ خوبه؟
مهتاب سرش را پائین انداخت تا کسی خنده اش را نبیند. ولی ماکان با خنده گفت:
از نظر من که مشکلی نیست.
ترنج سینه اش را صاف کرد و گفت:
نهار خوردیم زود بریم که کلاسمون دیر نشه نه مهتاب؟
مهتاب نگاهی به ترنج انداخت لبش را گزید تا خنده اش نگیرد. ترنج به او چشم غره رفت و او هم گفت:
آره دیگه داره دیرمون میشه.
نهار هم همان موقع رسید.
مهتاب با آرامش نهارش را می خورد. خودش هم نمی دانست کوبیده این قهوه خانه این همه خوش مزه است یا اینکه غذا به دهان او متفاوت می آید. رویش نشد از بقیه هم بپرسد. برای همین در سکوت به خوردنش ادامه داد.
نهار که تمام شد. ترنج نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
وای بریم که حسابی دیر شد.
ارشیا هم تائید کرد و گفت:
منم کلاس دارم زود بریم.
ماکان از اینکه باید تنها می ماند کلی دلخور بود. ان سه تا داشتند با هم می رفتند و او باید بر می گشت به تنهایی خودش. در حالی که کفش هایش را می پوشید گفت:
ارشیا یه پرس و جو بکن ببین من و راه نمی دن اونجا. من بیام دور هم باشیم.
ارشیا خنده ای کرد و گفت:
آره باور کن خیلی هم خوش می گذره هر روز که بیای اونجا یه نامزد جدید می بندن به نافت.
ماکان اخم کوچکی کرد و گفت:
امون از دست این دخترا.
ترنج با اعتراض گفت:
مگه چمونه؟
ماکان نیم نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
شما که نه اون دخترا.
مهتاب هم با خنده اضافه کرد:
همونایی که رنگ مالیشون می کنی.
ارشیا با این حرف مهتاب بلند خندید و ماکان با تعجب گفت:
جریان رنگ مالی چیه؟
و یک یه یک به ان سه نفر نگاه کرد. ارشیا او را هل داد و گفت:
برو حساب کن فعلا بریم دیرمون شد بعدا می گم.
و دست ترنج را کشید و به سمت در رفت. مهتاب که کنجکاوی ماکان را دید با ته خنده ای که توی صدایش بود گفت:
بریم من بهتون می گم.
ماکان با عجله گفت:
وایسا من حساب کنم با هم بریم.
مهتاب سری تکان داد و ایستاد. ماکان هم با سرعت رفت و برگشت.
بریم حیرون شدی.
بعد در حالی که کنار مهتاب قدم بر می داشت گفت:
رفتم حساب کنم یک لحطه فکر کردم جدی جدی کیفم توقیف شده.
و خنده آرامی کرد که مهتاب هم با خجالت او را همراهی کرد.
خوب جریان این رنگ مالی چیه؟
مهتاب پاکت های خریدش را دست به دست کرد و شروع به تعریف ماجرا کرد. در بینش خودش هم خنده اش می گرفت ماکان جای اینکه حواسش به ماجرا باشد به شیوه تعریف کردن مهتاب بود.
توی لحنش شوخ طبعی خاصی موج می زد و به ماجرا آب و تاب می داد و گاهی خودش هم می خندید.
کنار ماشین ماکان که نزدیک تر بود همه توقف کردند. ترنج و ارشیا از ماکان خداحافظی کردند و به سمت ماشین ارشیا رفتند مهتاب هم نگاهی به او انداخت و گفت:
بابت نهار ممنون. خیلی عالی بود.
ماکان دست به جیب مقابل او ایستاد. اول نگاهش را روی زمین دوخت بعد سرش را بالا اورد و به مهتاب نگاه کرد و گفت:
نه من ممنونم برای روز خوبی که برای من ساختی. برای اینکه اجازه دادی کنارت باشم. می دونم این کار با طرز فکرت چقدر فاصله داره. برای همین خیلی برام مهمه.
مهتاب نگاهش را به چشمان ماکان دوخت. موج گرمایی که چشمان او منتقل می کرد حالش را دگرگون کرد. سرش را پائین انداخت و با یک تشکر کوتاه دیگر یکی دو قدم عقب عقب رفت و بعد با سرعت چرخید و دور شد.
ماکان تا زمانی که مهتاب توی دیدش بود همانجا ایستاد و نگاهش کرد. بعد با یک نفس عمیق و یک لبخند به سمت ماشینش رفت.
آن طرف خیابان شاهین توی ماشین خون خونش را می خورد. از همان روز مدام داشت ماکان را می پائید می خواست بداند چه رابطه ای بین او و مهتاب است. امکان نداشت با یک حرف از میدان به در شود.
حالا با چیزی که می دید فکر هایش داشت به یقین تبدیل می شد.از چیز هایی که دیده بود حدس می زد رابطه مهتاب و ماکان از چیزی که فکر می کرد نزدیک تر است.
مهتاب دختری نبود که با هر کسی بپرد. خصوصا با جنس مخالف پس ماکان باید مورد خاصی می بود که این همه مهتاب به او نزدیک شده بود.
مشتش را روی فرمان کوبید. باید حال این پسرک را می گرفت. باید کاری میکرد که دیگر به خودش جرئت ندهد دست روی دختری که شاهین دوست دارد بگذارد.
ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت کرد. لاستیک ها چند دور درجا چرخیدند و بالاخره ماشین به راه افتاد.
**
چهارشنیه صبح ماکان لباس پوشیده زودتر تمام روز های گذشته از اتاقش بیرون امد و مستقیم به سمت اتاق ترنج رفت. پشت در ایستاد و در زد. صدای خواب آلود ترنج را شنید:
کیه؟
ماکان در را باز کرد وارد شد. ترنج به شکم روی تخت ولو شده بود و یک طرف صورتش روی متکا بود موهایش آشفته دورش ریخته بود و چشم هایش خواب آلود و ورم کرده بود.
ترنج با دیدن ماکان با کسالت از جا بلند شد و با یک دست تی شرتش را که بالا خزیده و قسمتی از کمرش را نشان می داد پائین کشید و با دست دیگر یکی از چشم هایش را مالید و گفت:
ماکان مگه ساعت چنده؟
هفت.
ترنج با شنیدن این حرف دوباره روی تخت ولو شد و گفت:
برای چی این قدر زود منو بیدار کردی؟
ماکان یکی دو قدم به تخت ترنج نزدیک شد و گفت:
یه خواهشی ازت داشتم.
ترنج سعی می کرد چشم هایش بسته نشود. با همان لحن خواب آلود گفت:
چی؟
ماکان کمی دست دست کرد و ولی از ترس اینکه ترنج خواب برود و حرفش را نشنود گفت:
میشه این سه روزی که مهتاب میاد شرکت تو نیای؟
چشم های ترنج ناخودآگاه کامل باز شد. برای چند لحظه به ماکان نگاه کرد و با لحن آرامی گفت:
چرا آخه؟ از کار من راضی نیستی؟
ماکان کیفش را دست به دست کرد و گفت:
نه مسئله کار نیست.
ترنج دوباره روی تخت نشست و این بار پاهایش را هم روی زمین گذاشت و به دقت به ماکان نگاه کرد:
پس جریان چیه؟
ماکان نگاهش ر ادوخت روی زمین و گفت:
تو که اونجا باشی من نمی تونم خیلی به مهتاب نزدیک بشم.
بعد نگاهش را بالا اورد و گفت:
می فهمی که؟
ترنج فقط لبخند زد:
باشه.
ماکان خم شد و پیشانی ترنج را بوسید و گفت:
ممنون آبجی کوچولو.
و موهای او را از این که بود بیشتر به هم ریخت و بعد با خنده گفت:
بگیر بخواب دیگه از شرکت خبری نیست.
ترنج دوباره روی تخت دراز کشید و پتویش را رویش کشید و گفت:
خدا خیرت بده. از هفته دیگه فرجه ها شروع میشه. اوه ژوزمان و بگو. مگه مغز خر خوردم بیام شرکت.
ماکان از در بیرون رفت. برگشت و در حالی که در را می بست گفت:
آره راست می گی به درست برس.
و در را بست و رفت. ترنج چشم هایش را بست و دوباره لبخند زد:
موفق باشی داداشی.
ماکان با انرژی دوبرابر از پله پائین آمد.پدرش هم هنوز خواب بود. بی خیال صبحانه شد و از خانه بیرون زد. امروز باید زودتر از همه به شرکت می رفت. کلی کار داشت.
ماشین را از پارکینگ خارج کرد و در حالی که آهنگ ملایمی برای خودش گذاشته بود به سمت شرکت رفت.
**
مهتاب شلوار جدیدش را با مانتو مشکی کوتاهش پوشیده بود. خودش از تیپش خیلی خوشش امده بود. مقنعه اش را داخل مانتو اش کرده بود که یقه شل مانتو به خوبی دیده شود.
اگر می توانست یکی از آن کوله های ارتشی رنگ شلوارش بخرد چه غوغایی میشد. پالتو جدیدش را هم تنش کرد. کمی از عطرش زد و کتانی های سفیدش را هم پوشید کوله مشکی اش را روی یک شانه اش انداخت و از خوابگاه بیرون زد.
هوای صبح اواخر آذر حسابی سرد بود.. ولی پالتواش برعکس حسابی گرم بود. دست کش های نخی مشکی اش را هم دستش کرد و به سمت خروجی رفت.
از خیابان که رد شد هم زمان یک و ان یکاد هم خواند. همه چیز به نظرش عالی بود. ان روز تصمیم داشت هر طور شده بروشور را کامل کند.
راس هشت جلوی شرکت بود. نگاهی به سر در شرکت انداخت و با یک بسم ا...از پله بالا دوید. خودش هم نمی دانست چرا برای رسیدن این همه عجله دارد. انگار که چیزی مثل آهنربا او را به سمت این ساختمان دو طبقه کوچک می کشاند.
خانم دیبا پشت میزش نشسته بود. مهتاب با بزرگترین لبخندش به او سلام کرد.
سلام صبح بخیر.
خانم دیبا نگاهی به سر تاپای او انداخت و با لبخند گفت:
پالتوی نو مبارک!
مهتاب نگاهی به پالتویش انداخت و به پرزهای نرمش دستی کشید و با همان لبخد گفت:
قابل نداره خانم دیبا درش بیارم؟
و دستش را به طرف دکمه های پالتو برد. خانم دیبا با خنده گفت:
ممنون عزیزم صاحبش قابل داره.
مهتاب نگاهی توی آشپزخانه انداخت و گفت:
من برم به چای صبحم برسم.
خانم دیبا سری تکان داد و مهتاب با خوشحالی وارد آشپزخانه شد. با دیدن کتری روی اجاق و چای دم کرده برای یک لحظه متعجب شد. برگشت توی سالن و گفت:
خانم دیبا آقای حیدری اومدن؟
خانم دیبا تند تند چیزهایی را یادداشت و کاغذها را مرتب می کرد بدون نگاه کردن به مهتاب گفت:
نه چطور؟
مهتاب با شصت دست راستش به آشپزخانه که حالا پشت سرش قرار داشت اشاره کرد و گفت:
پس کی چایی درست کرده؟
خانم دیبا نگاهی به مهتاب و نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت:
فکر کنم آقای اقبال چون من اومدم شرکت بودن.
مهتاب با دهان باز به خانم دیبا خیره شد.
ماکان کله سحر آمده بود شرکت و تازه چای هم دم کرده بود. مهتاب نگاهی به در اتاق ماکان انداخت و بعد برگشت و به آشپزخانه نگاه کرد.
خانم دیبا بدون توجه به او مشغول کار خودش بود. مهتاب کوله اش را از روی شانه اش برداشت و روی میز گذاشت و به سمت قوری رفت. با دندان دستکش هایش را بیرون کشید و توی جیب پالتویش چپاند.
یک لیوان از میان فنجان ها بیرون کشید و برای خودش چای ریخت.
فکرش درگیر کار ماکان بود. برایش جالب و حیرت انگیز و در عین حال شیرین بود که ماکان صبح چای دم کرده بود. مهتاب خوب می دانست که هیچ کدام از طراحان شرکت صبح چای نمی خورند. حتی خود ماکان هم بین روز نسکافه می خورد.
مهتاب لیوانش را برداشت و به کابینت کنار گاز تکیه داد. دست هایش را دور لیوان حلقه کرد و چای را بو کشید. هر چه فکر میکرد به یک نتیجه بیشتر نمی رسید.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش آمد و بعد هم پررنگ و پررنگ تر شد. لیوان چای را روی کابینت گذاشت. یک فنجان از کابینت بیرون آورد و از چای پرش کرد. چشم چرخاند و یک سینی پیدا کرد. قندان کوچک شیشه را کنار فنجان گذاشت.
مدتی به بخار روی فنجان خیره شد. چند بار لبش را جوید. یک کم از چایش را خورد و بالاخره تصمیمش را گرفت. پالتویش را در آورد. و همراه کوله اش توی اتاق برد.
بدون اینکه چراغ را روشن کند نیم تنه و کوله اش را به چوب رختی گوشه اتاق زد و برگشت توی آشپزخانه. دستی به مقنعه اش کشید و با خودش غر زد:
زود باش دیگه یخ کرد از دهن افتاد.
با این فکر چای را عوض کرد. شاید ده دقیقه بود که خودش را حیران کرده بود. این بار بلافاصله سینی را برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
خانم دیبا با دیدن او گفت:
چکار می کنی خانم سبحانی؟
مهتاب یک نگاه گذری به خانم دیبا انداخت و گفت:
چایی می برم برای آقای اقبال.
خانم دیبا چشم هایش از این گرد تر نمی شد. مهتاب خودش را به بی خیالی زد و پشت در اتاق ماکان ایستاد. سینی را با یک دست گرفت و با یک دست دیگر یقه مانتویش را که زیر پالتو کمی به هم ریخته شده بود مرتب کرد و یک نفس عمیق کشید و در زد.
بفرمائید.
صدای آرام ماکان باعث شد ضربان قلبش بالا برود. هنوز شک داشت کارش درست است یا نه. ولی دیگر برای برگشتن دیر شده بود. آرام در را باز کرد و اول سرش را برد تو و بعد هم خودش وارد شد و سلام کرد.
ماکان سرش توی مانیتور بود. با صدای سلام مهتاب نگاهش را از مانیتور گرفت و به او که سینی به دست جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.
مهتاب نگاهش را به بخار بالای فنجان دوخت و گفت:
خانم دیبا گفتن صبح که اومدین چای گذاشتین. منم دیدم آقای حیدری نیست براتون اوردم.
ماکان به گرمی مهتاب را نگاه کرد که داشت با سینی چای به طرفش می امد. مانتو و شلوار جدیدش قد بلندش را بهتر نشان می داد. ماکان با یک نگاه سریع سرتا پای او را برانداز کرد.
مهتاب جلوی میز ایستاد و سینی را روی میز گذاشت و گفت:
بفرمائید.
ماکان اول به سینی و بعد هم به مهتاب نگاه کرد و گفت:
ممنون.
مهتاب برگشت تا از اتاق بیرون برود که ماکان صدایش زد:
مهتاب!
مهتاب ناخودآگاه سرجایش متوقف شد. ماکان او را به اسم کوچک و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا زده بود.مهتاب چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. قلبش دیوانه وارد به قفسه سینه اش می کوبید.
دست هایش توی هم قلاب کرد و نیم چرخی زد و منتظر حرف ماکان شد. ماکان فنجان را برداشت و به نیم رخ مهتاب نگاه کرد که گونه هایش سرخ شده بود.
برای خودش لبخندی زد و گفت:
چایی رو بخاطر تو گذاشتم.
مهتاب لبش را گزید و ماکان به این حرکت او لبخند زد. و جرعه ای از چایش را نویشد. مهتاب یک ممنون آرام مانند زمزمهگفت بدون اینکه به ماکان نگاه کند اتاق را ترک کرد و با سرعت خودش را به اتاقش رساند.
قبلش با تمام سرعت می زد. چه اتفاقی برایش افتاده بود. جواب واضح بود.خیلی زودتر از این ها فهمیده بود ولی نمی خواست باور کند.
دستش را روی سینه اش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. دیگر برای فرار کردن خیلی دیر بود. مهتاب خودش هم می دانست حالا گرفتار ماکان شده.
دست هایش را پشت سرش توی هم قلاب کرد و با همان حالت به دیوار تکیه داد. صدای کوبش قلبش را توی گوش هایش هم می شنید. گیج و سردرگم به تارکی اتاق خیره شد. کی این اتفاق افتاده بود.
خودش هم نفهمیده بود که چقدر نرم ماکان در درونش نفوذ کرده. دستش را روی سنیه اش گذاشت و آرام ناله کرد:
خدایا چکار کنم؟
بعد چراغ را روشن کرد و به سمت میز کارش رفت باید جوری ذهنش را از این فکر دور می کرد. عقل و احساسش در حال جنگ بودند عقل به او می گفت که زوج مهتاب و ماکان هیچ مناسبتی با هم ندارند ولی احساسش پرشور او را به سمت ماکان هل می داد.
ناخودآگاه همه رفتار و حرکات ماکان برایش رنگ دیگری گرفت. سیستم بالا آمد و مهتاب با سختی ذهنش را روی کارش متمرکز کرد. نگاهی به صندلی خالی ترنج انداخت و با خودش گفت:
خدا رو شکر که ترنج نیامده والا چقدر بد می شد.
تا ظهر خبری از ماکان نشد. مهتاب هم کم کم آرام شده بود و مشغول کارش بود. ولی نزدیک ظهر که شد دوباره هیجان و دلشوره به سراغش آمد. باید کارش را تحویل ماکان می داد. بروشور تقریبا تمام شده بود.
سیستم را خاموش کرد کوله اش را انداخت و نیم تنه اش را روی دستش انداخت . چراغ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد. خانم دیبا پشت میزش نشسته بود و داشت وسایلش را مرتب می کرد.
مهتاب به در اتاق ماکان اشاره کرد و گفت:
می تونم ببینمشون؟
بله عزیزم برو.
مهتاب پشت در ایستاد. حالا که پی به احساس خودش برده بود رو به رو شدن با ماکان برایش سخت شده بود. حالا دیگر نمی توانست توی چشم هایش نگاه کند گرچه قبلا هم زیاد این کار را نمی کرد ولی حالا نوع نگاهش عوض شده بود.
در زد و منتظر شد. صدای بفرمای ماکان اضطرابش را بیشتر کرد. با دست هایی لرزان در را باز کرد و سر به زیر وارد اتاق شد.
سعی کرد هر چه زودتر فلش را بدهد و برود. توی این مدل برخوردها تجربه ای نداشت. تا حالا این همه به کسی احساس نزدیکی نمی کرد. کسی این همه با محبت و گرما با او برخورد نکرده بود.

گرمای نگاه ماکان از هر نوعی که تا حالا تجربه کرده بود نبود. نه پدرانه بود نه مادرانه و نه خواهرانه هیچ کدام از این ها نبود. نوع خاصی بود. از همه گرم تر و دوست داشتنی تر.
ماکان با دیدن مهتاب با همان لحن گرمش که فقط مخصوص مهتاب بود گفت:
کارت تمام شد؟
مهتاب به سمت میز رفت و آرام گفت:
بله.
بعد فلش را به سمت او گرفت و گفت:
اشکالاشو برام بگیرین.
ماکان نگاهش به چهره مهتاب بود که از سرخی بیش از اندازه ای گونه هایش را رنگی کرده بود. ماکان آرام پرسید:
حالت خوبه؟
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید و گفت:
بله...خو..بم. من باید برم.
بعد چرخید و خواست از اتاق خارج شود که ماکان گفت:
صبر کن خودم می رسونمت.
مهتاب پشت در متوقف شد.
وای نه این همه نزدیکی را به ماکان فعلا نمی توانست تحمل کند باید اول با خودش کنار می امد باید آرام میشد. با سرعت برگشت و بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
نه..نه...خودم می رم ممنون.
و دیگر منتظر جواب ماکان نشد و به سرعت از اتاق خارج شد و بدون اینکه از خانم دیبا خداحافظی کند از پله پائین دوید. سرمای هوا توی صورتش می خورد و تمام تنش را به لرزه انداخته بود.
دلش می خواست دور شود خیلی دور. ان شرکت کوچک برایش حکم گردابی را داشت که احساس می کرد به زودی توی ان غرق می شود.
به خوابگاه که رسید. حالش بد بود. تمام تنش داغ بود.عرق کرده بود. با سرعت لباس هایش را عوض کرد و زیر پتویش خزید. حالا تمام بدنش می لرزید.
بچه ها کلاس بودند و مهتاب بین تب و لرز دست و پا می زد. خودش هم نمی فهمید برای چی گریه می کند. انگار تمام احساساتش به هم ریخته و گیجش کرده بودند.
از یک طرف با یاد نگاه و حرف های ماکان شیرینی خاصی ته دلش احساس می کرد و از یک طرف بخاطر این کارش احساس گناه و عذاب وجدان داشت.
**
ترنج نگاهی به ساعتش انداخت خبری از مهتاب نبود. ارشیا هم امده بود و کار را شروع کرده بودند. ترنج نگران مهتاب بود. مطمئنا ارشیا دیگر راهش نمی داد. نگاهی به در کلاس انداخت خبری نبود.
ارشیا نگاه نگران ترنج را دید و در حالی که بالای سر هر کدام از بچه ها کمی توقف می کرد و کارهایشان را بررسی می کرد به سمت او رفت. روی کارش خم شد و آرام پرسید:
چی شده؟ خوبی؟
ترنج بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
نگران مهتابم نیامده.
خوب شاید بازم دیر رسیده دیگه نیامده کلاس.
فکر نکنم.
ترنج سرش را بالا اورد و نگاه نگرانش را به ارشیا دوخت و گفت:
برم یه زنگ بهش بزنم؟
ارشیا اخم کوچکی کرد و گفت:
الان؟
ترنج با لحن آرمی که سعی می کرد بچه ها نشنوند گفت:
تو رو خدا ارشیا خیلی نگرانشم.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
باشه برو ولی زود بیای ها . فقط پنج دقیقه.
ترنج لبخندی زد و گفت:
بعدا از خجالتت در میام.
ارشیا خنده اش را پنهان کرد و گفت:
برو تا کار دستمون ندادی.
و اخمی روی پیشانی اش انداخت و به سمت نفر بعدی رفت. ترنج موبایلش را از کیفش بیرون کشید و از کلاس بیرون زد. شماره مهتاب را با سرعت گرفت.
کسی جواب نمی داد. حسابی نگران شده بود. از اینکه به حرف ماکان گوش داده و شرکت نرفته بود از دست خودش شاکی بود. می ترسید ماکان حرفی به مهتاب زده باشد و او را ناراحت کرده باشد.
وقتی از جواب دادن مهتاب ناامید شد ناچار شماره ماکان را گرفت. ماکان خیلی زود جواب داد:
سلام
سلام داداش خوبی؟
مرسی. تو مگه نباید الان سر کلاس باشی؟
چرا..ولی...آخه می دونی مهتاب نیامده.
صدای ماکان نگران شد:
نیامده؟
آره.
خوب به خودش زنگ می زدی.
زدم جواب نداد.
ظهر مثل همیشه از شرکت رفت بیرون. می خواست بیاد به کلاسش برسه..
مهتاب وسط حرفش پرید:
حالش خوب بود؟
حالش؟
آره منظورم اینه که...
ماکان با عجله جواب داد:
خوب بود. مشکلی نداشت موقعی که می رفت. ترنج نکنه طوریش شده باشه.
نمی دونم.
از دوستاش خبر بگیر ببین نمی دونن کجاست؟
باشه باید برم خوابگاهشون.
ترنج تو رو خدا زود برو ببین کجاست من خیلی نگران شدم.
ماکان؟
چیه؟
تو چیزی بهش نگفتی که ناراحت بشه.
نه بابا من خودم مهتاب و بهتر از تو می شناسم.
باشه.
پس الان می ری خبر می گیری دیگه؟
اخه ارشیا گفته پنج دقیقه فقط می تونم بیرون باشم.
برو بابا. ارشیا با من تو برو از مهتاب خبر بگیر.
ترنج نگاه مرددی به در کلاس انداخت که صدای پر از خواهش ماکان توی گوشش پیچید:
ترنج خواهش می کنم. همین الان برو.
ترنج باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و دوان دوان به سمت خروجی سالن رفت و به سمت خوابگاه رفت.
تا خوابگاه را دوید و یک راست سراغ اتاق مهتاب رفت. چند بار در زد و وقتی کسی جوابش را نداد در را باز کرد و سرش را داخل برد.
نگاهش به سمت تخت مهتاب کشیده شد. جسم مچاله شده را زیر پتو تشخیص داد. با عجله کفش هایش را از پا در آورد و به سمت تخت مهتاب رفت. کنارش زانو زد و آرام صدایش زد:
مهتاب! مهتاب خوبی؟
مهتاب صدای ترنج را شنید ولی از خجالت چیزی نگفت. چطور می توانست به ترنج حرفی بزند.
ترنج که از جواب ندادن او حسابی نگران شده بود پتو را از روی سرش کنار زد. صورتش از عرق خیس بود و موهایش روی پیشانی اش چسبیده بود.
ترنج با وحشت گفت:
مهتاب چت شده؟
مهتاب بالاخره چشم هایش را باز کرد. ولی شرم داشت به ترنج نگاه کند. بدنش هنوز داغ بود و گاهی لرز میکرد. ترنج دستی روی پیشانی او گذاشت و گفت:
تب داری . چکار کردی با خودت؟
مهتاب آرام خودش را بالا کشید. و به سختی زمزمه کرد:
خوبم.
ترنج کنارش روی تخت نشست و گفت:
کجات خوبه؟
مهتاب موهای خیسش را از کنار صورتش کنار زد و گفت:
تو چرا سر کلاس نیستی؟
ترنج به چشم های مهتاب که از نگاه کردن به او طفره می رفتند نگاه کرد و گفت:
نگرانت شدم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی مجبور شدم زنگ بزنم به ماکان...
مهتاب با شنیدن نام ماکان یکه خورد و به ترنج نگاه کرد. به ماکان برای چی زنگ زده بود؟
ترنج از عکس العمل او تعجب کرد مهتاب توی خودش جمع شد و بازوهایش را در آغوش گرفت. سرش را روی زانوهایش گذاشت. چرا نمی توانست از این احساس فرار کند.
ترنج نمی دانست چه حرفی بزند. بالاخره دل را به دریا زد و گفت:
مهتاب. ماکان ناراحتت کرده؟
اشک های مهتاب روی صورتش سر خورد. ناراحت؟ نه او تمام احساسش را به مهتاب داده بود و چیزی که او را ناراحت می کرد این بود. خودش و ماکان نمی توانست هیچ جوره جمع کند انها از دو گروه مختلف بودند. از دو تفکر مخالف.
ولی قلبش تمام حرف های عقلش را می شنید و به ان ها پوزخند می زد.
ترنج شانه مهتاب را تکان داد.
مهتاب. تو رو خدا بگو چی شده؟
مهتاب سرش را بالا اورد و به ترنج نگاه کرد. ترنج با دیدن اشک های مهتاب بیشتر وحشت کرد و گفت:
مهتاب!
مهتاب تند تند اشک هایش را پاک می کرد ولی باز هم جریان قدرتمندی از اشک جای آنها را می گرفت. لبش را گاز گرفت و گفت:
ترنج کمکم کن.
ترنج خودش را به او نزدیک کرد و در آغوشش گرفت:
خوب بگو چی شده تا من کمکت کنم.
مهتاب سرش را روی شانه ترنج گذاشت و گفت:
من...ترنج....
ترنج او را از خودش جدا کرد و به چشم های مهتاب نگاه کرد. مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت:
روم نمی شه بگم.
ترنج لبخند زد. خواست به او کمک کند.
به ماکان ربط داره؟
مهتاب چشم هایش را بست و جریانی از اشک روی صورتش سر خورد. با سر تائید کرد. ترنج محکم او را در آغوش گرفت.
خوب دیوونه این که گریه نداره.
مهتاب خودش را از ترنج جدا کرد و از جا بلند شد و پشت به او ایستاد:
خیلی وقته دارم با خودم می جنگم.
ترنج با تعجب گفت:
منظورت چیه؟
مهتاب نفس عمیقی کشد و گفت:
نمی دونم از کی شروع شد. شاید از اون فنجون نسکافه که با هم خوردیم. نمی دونم. ولی یه حسی توی وجودم انگار جوونه زد. هر کار کردم نشد که بی خیالش بشم....نشد.
ترنج آرام گفت:
برام بگو مهتاب اصلا فکر نکن من خواهر ماکانم.
حمایتاش تو بیمارستان. اینکه هوای منو داشت. مدام به خودم می گفتم مهتاب نمی شه این امکان نداره. به خودم می گفتم فرکام الکیه مگه میشه ماکان به دختری مثل من توجه کنه. نمی دونم... بعد جلوی شاهین دراومد و اون حرف و زد. دیگه مقاومتم شکست. با حرفاش هر روز بیشتر بهش وابسته شدم.
ترنج با ذوق گفت:
مهتاب باور کن این بهترین چیزیه که ازت شنیدم.
مهتاب سرش را به طرفین تکان داد:
نه من نمی تونم ترنج.
ترنج با تعجب از روی تخت بلند شد و گفت:
یعنی چی؟ اشکالش کجاست؟
مهتاب استین هایش را کشید و آنها را توی دستش نگه داشت و گفت:
من هیچ تناسبی با آقا ماکان ندارم. این جور در نمی اد....نمیشه.
بعد کف یکی از دست هایش را روی یکی از چشم هایش گذاشت. ترنج او را دور زد و مقابلش ایستاد. مهتاب باز نگاهش را از او گرفت.
مهتاب از تو توقع نداشتم. تو که آدم ظاهر بینی نبودی.
الانم نیستم. من فقط می دونم این فکری که الان افتاده تو سر من عاقبت خوبی نداره. من...کجا...
و حرفش را خورد گفتن این حرف ها چقدر برایش سخت بود. ترنج بازوی او را گرفت و در همان موقع موبایل ترنج زنگ خورد. ماکان بود. ترنج به موبایلش نگاه کرد و گفت:
ماکانه.
مهتاب یک قدم از او دور شد و با دست راست بازوی چپش را گرفت و گفت:
چرا به اون زنگ زدی؟
مجبور شدم. کلی نگرانت شد. الو داداش.
....
نه نگران نباش خوبه.
....
نه یک کم تب داره.
...
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت که سر به زیر مقابل او ایستاده بود و یک بازویش را توی دستش گرفته بود. ترنج بعد از این مکث کوتاه گفت:
نمی دونم بذار ازش بپرسم.
بعد گوشی را از کنار گوشش برداشت و گفت:
ماکان می گه می خوای بری دکتر.
مهتاب فقط سر تکان داد. ترنج دوباره گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:
می گه نه.
...
خودش میگه خوبه.
...
باشه صبر کن.
ترنج گوشی را به سمت مهتاب گرفت و با مهربانی گفت:
بیا ماکان می خواد باهات حرف بزنه.
مهتاب باز یک قدم عقب رفت و با وحشت گفت:
نه...الان نمی تونم.
ترنج رفت به سمتش و موبابل را توی دستش گذاشت و با اخم گفت:
نمی خورت که. به خدا نگرانته باهاش حرف بزن.
بعد گونه اش را بوسید و گفت:
یک کم هم به اون فکر کن. دل تو دلش نیست.
مهتاب نگاهی توی چشم های ترنج انداخت و وقتی لبخند او را دید موبایل را از دستش گرفت. چرخی زد و پشت به ترنج ایستاد و ارام سلام کرد:
سلام.
صدای نفس عمیق ماکان را توی گوشی شنید و بعد هم صدای گرمش را:
مهتاب خوبی؟
مهتاب سینه اش را چنگ زد و سعی کرد صدایش نلرزد:
خوبم.
صدای ماکان هر لحظه حالش را خراب تر می کرد:
تو که منو نصف جون کردی دختر خوب.
مهتاب لبش را گاز می گرفت که اشکش جاری نشود. صدای بسته شدن در اتاق را که شنید برگشت. ترنج رفته بود.
مهتاب باز یک نفس عمیق کشید و زمزمه کرد:
ببخشید.
صدای خنده آرام ماکان را شنید.
چیو ببخشم؟
که نگران شدین.
صدای ماکان تمام وجودشش را لرزاند:
دیگه با من این کارو نکن مهتاب. باشه؟
تمام بدنش می لرزید برای اینکه خودش را کنترل کند روی تخت نشست. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید با من با این لحن صحبت نکن. ولی نمی توانست. او هم گرفتار شده بود. چقدر نامش از زبان ماکان خوش اهنگ تر بود.
مهتاب!
لبخند زد. دلش می خواست بگوید جانم ولی نگفت و فقط آرام گفت:
بله؟
صدای ماکان لرزید:
مهتاب..دوستت دارم.
جواب مهتاب فقط یک آه کوتاه بود و بعد هم تماس قطع شد. ماکان به صفحه موبایلش خیره شد. بالاخره طاقت نیاورده بود. صدای لرزان و آرام مهتاب برایش کلی معنی داشت.
دلش را به دریا زده بود. از طرفی انگار باری را از روی دوشش زمین گذاشته شده بود و از طرفی هم دلشوره جواب مهتاب به جانش افتاده بود.
دلش می خواست دوباره با او تماس بگیرد و صحبت کند ولی به این فکر کرد که اگر مهتاب می خواست تماس را قطع نمی کرد.
موبایل را روی میز پرت کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد. برای گفتن این جمله برنامه های دیگری توی ذهنش ریخته بود دلش می خواست زمانی این جمله را به او بگوید که درست مقابلش ایستاده باشد و توی نگاهش گرمش غرق شده باشد.
ولی حالا انگار از این بهتر موقعیت گیرش نمی امد که این حرف را زده بود. اصلا هم پشیمان نبود. چشم هایش را بست و چهره خجالت زده مهتاب را تجسم کرد:
یعنی میشه....
لبخندی روی لب هایش امد. صدای موبایلش او را از رویاهای شیرینی که برای خودش می بافت بیرون کشید. ترنج بود:
سلام ترنج چی شده؟
سلام داداش.
ترنج مکث کرد و ماکان با نگرانی گفت:
مهتاب خوبه؟
آره...ولی منو بیرون کرد گفت می خواد تنها باشه. چی بهش گفتی؟
ماکان کلافه دستی به پیشانی اش زد و گفت:
همه چیو.
همه چی یعنی چی؟
یعنی گفتم...دوسش دارم.
ترنج یک لحظه سکوت کرد.
مهتاب چی گفت؟
ماکان اه کشید و گفت:
هیچی قطع کرد.
ترنج به سمت خروجی خوابگاه رفت و گفت:
عیب نداره. داره با خودش کنار میاد. فعلا کاری به کارش نداشه باش.
ماکان با لحن خاصی گفت:
ترنج؟
جانم؟
اگه...یعنی نکنه ناراحت شه...
ترنج خودش نگرانی ماکان را فهمید:
نه نگران نباش. مهتاب بخاطر عقاید خاصی که داره پذیرفتن این موضوع یک کم براش سخته. الان داره با خودش درگیره.
ماکان امیدورانه گفت:
یعنی قبولم میکنه؟
ترنج با خنده آرامی گفت:
چرا که نه. فقط فعلا تنهاش بذار.
مثلا تا کی؟
تا وقتی خودش بیاد طرفت.
ماکان با اینکه نمی دانست این مدت می تواند چقدر باشد پذیرفت و بعد هم تماس قطع شد.

مهتاب روی تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. پیشانی اش را روی زانوهایش گذاشته بود و هق هق می کرد. صدای ماکان هنوز توی گوشش بود.
جمله دوستت دارم هم مدام تکرار می شد و با هر بار شنیدنش دلش پائین می ریخت. خودش را سرزنش می کرد. نباید کار به انیجا می رسید.
با یک حرکت از روی تختش بلند شد. دیگر نباید پایش را توی ان شرکت می گذاشت. باید همه چیز را فراموش می کرد. دنبال کاری می گشت که خودش را سر گرم کند.
حوصله درس و کار را نداشت. ساک لباس هایش را بیرون کشید و پاکتی که لباس های کثیفش را توی آن می گذاشت برداشت. حوله حمامش را هم برداشت و به سمت حمام رفت.
لباس هایش را شست بعد هم خودش را. وقتی توی اتاق برگشت حسابی خسته بود. به ذهنش اجازه نمی داد جمله ماکان را دوباره و چند باره تکرار کند.
بچه ها برگشته بودند و مهتاب با سلام زیر لبی چادر نماز و سجاده اش را برداشت و به سمت نماز خانه رفت. نماز مغربش را خواند و بعد هم گریه کرد و از خدا خواست بتواند ماکان را فراموش کند.
مدام به خودش می گفت فردا دیگه نمی رم. دیگه شرکت نمی رم.
وقتی نمازش را خواند و با خدا درد و دل کرد انگار آرام تر شده بود. دیگر از آن احساس عذاب وجدان و گناه خبری نبود. سجاده اش را جمع کرد و به اتاق برگشت. بدون اینکه شام بخورد. توی تختش خزید.
تصمیمش را گرفته بود. فردا دیگر شرکت نمی رفت. باید ماکان و همه چیزهایی که به او مربوط میشد را به دست فراموشی می سپرد. درست بین خواب و بیداری بود که باز هم جمله ماکان توی ذهنش تکرار شد و چهره ی او مقابلش به تصویر در امد.
مهتاب ناخودآگاه لبخند زد. چه حس شیرینی بود دوست داشته شدن و با همین فکر به خواب رفت.
**
ماکان خیلی خودش را کنترل کرد تا به مهتاب زنگ نزد. ده بار هم موبایلش را برداشت تا لااقل به او یک پیام کوتاه بدهد ولی باز هم جلوی خودش را گرفت. باید به او فرصت می داد تا با خودش کنار بیاید.
مهتاب مثل بقیه نبود که راحت با هر پسری ارتباط برقرار کند و این برای ماکان یعنی همه چیز. یعنی او اولین نفری بود که داشت به قلب مهتاب نفوذ می کرد.
از این تصور دلش چراغانی شد. روی تخت غلطی زد و به تابلوی مهتاب نگاه کرد. حاضر بود نصف عمرش را بدهد تا بفهمد مهتاب الان به چه چیز فکر می کند و در چه حالی است.
و با نگاه کردن به تصویر مهتاب به خواب رفت.
صبح باز هم زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. ترنج طبق قراری که با ماکان گذاشته بود قرار نبود به شرکت برود. ماکان بیشتر از هر روز به خودش رسید.
هیچ وقت با انتخاب لباس مشکل نداشت ولی ان روز خودش هم نمی فهمید چرا برای انتخاب لباسش این همه وسواس به خرج می دهد. بالاخره انتخابش را کرد. یک شلوار کتان سفید را با پیراهنی به همان رنگ پوشید و نیم پالتو طوسی اش که طرح های چهار خانه ریزی داشت را هم روی انها پوشید.
موهایش را چند بار شانه زد. حسابی ادکلن زد و بالاخره با رضایت از اتاقش خارج شد. اینقدر ذوق وشوق داشت که صبحانه را هم فراموش کرد و از خانه بیرون زد.
مهتاب باورش نمی شد که این خودش باشد که راس ساعت هشت دارد از پله های شرکت بالا می رود. انگار حرکاتش همه غیر اردای بود.
تمام دیشب خواب ماکان را دیده بود و صدای گرمش تا صبح توی گوشش جمله دوستت دارم را زمزمه کرده بود. حتی زمانی که برای نماز بیدار شد قصد نداشت به شرکت برود.
تصمیم گرفته بود با یک تلفن عذر خواهی کند و دیگر پایش را توی آن شرکت نگذارد. ولی درست بعد از اینکه نماز را خوانده بود و می خواست برگردد توی تختش انگار نیرویی بیرونی او را وارد کرد که لباس بپوشد و راهی شرکت شود.
بهانه اش هم این بود که بهتر است حضوری عذر خواهی کند و دیگر به شرکت نرود. البته ته ته دلش می دانست که این اصلا بهانه خوبی برای رفتن نیست.
هر پله را که بالاتر می رفت لرزش پاهایش هم بیشتر میشد. به چه جرئتی امده بود. چطور می خواست با ماکان رو به رو شود. چه حرفی داشت که به او بزند. وقتی روی آخرین پله رسید از آمدنش پشیمان شد. ولی دیگر دیر شده بود. خانم دیبا او را دید به او لبخند زد:
سلام خانم سبحانی.
مهتاب لبش را گاز گرفت و به خودش نهیب زد که بهتر است بیشتر از این خودش را تابلو نکند. طبق معمول هر روز با لبخند به خانم دیبا سلام کرد و به سمت اتاقش رفت. ولی قبل از وارد شدن بخاری را که از روی کتری بلند میشد دید.
خودش را توی اتاقش پرت کرد و به دیوار تکیه داد. ماکان آمده بود. باز هم چایی گذاشته بود. مهتاب سراسیمه کوله اش را روی جا رختی گذاشت و پالتویش را از تنش خارج کرد.
چه بدبختی که باید می رفت و طرحی که دیروز تحویل ماکان داده بود تا اشکالاتش را بررسی کند می گرفت. چراغ را زد و با قدم های لرزان به سمت میزش رفت.
چشمانش روی صفحه کلید سیستمش قفل شد. دیگر پاهایش طاقت نداشت. دست را روی میز گذاشت و خودش را روی صندلی انداخت. جرئت نمی کرد دستش را جلو ببرد.
یک شاخه رز سرخ روی صفحه کلیدش جا خوش کرده بود. مهتاب با احتیاط آن را برداشت و گل را توی دست هایش مخفی کرد و به سمت بینی اش برد.
ماکان با این کارش آخرین مقاومت مهتاب را هم شکسته بود. مهتاب باورش نمیشد دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود. نه احساس گناه نه عذاب وجدان نه تفاوت های فاحش بین خودش و ماکان.
الان فقط احساس شیرینی که تمام وجودش را فرا گرفته بود مهم بود. و این گل زیبا که توی دست هایش جا خوش کرده بود. آینده مهم نبود. الان مهم بود که قلبش با تمام قدرت می زد. تمام آن افکار آزار دهنده را به کنار زد و به عشق سلام کرد.
**
ماکان پشت میزش نشسته بود و بی صبرانه به در اتاقش خیره شده بود. مهتاب را از پنجره دیده بود که به سمت شرکت می اید. پس یعنی اینکه با خودش کنار آمده. خدارا شکر کرد که این اتفاق خیلی طول نکشیده همین اندازه هم برایش زجر آور بود.
اصلا ذهنش متمرکز نمی شد تا کارش را شروع کند. نگاهش روی در خشک شده بود. مهتاب باید می امد. حتما تا حالا گل را دیده بود.
چند بار لبش را گاز گرفت و کلافه از پشت میز بلند شد. پس چرا نمی امد؟ چرا این همه طولش داده بود. دیگر طاقت نیاورد و خودش از اتاق بیرون زد. به خانم دیبا که مشغول کارش بود گفت:
خانم سبحانی امدن؟
بله.
ماکان نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق مهتاب رفت. دل نگران عکس العمل مهتاب بود اگر او را رد می کرد چه؟ اگر آن شاخه گل را توی صورتش پرت می کرد و می رفت چه؟
اصلا دلش نمی خواست به این چیزها فکر کند. ولی پاهایش خیلی سست به سمت اتاق مهتاب می رفت. کنار در توقف کرد و بعد وارد شد. مهتاب پشت سیستمش نشسته بود و دست هایش دور گل برگ ها حلقه کرد بود و گل را بو می کرد.
ماکان با دیدن او لبخند پهنی زد و سلام کرد.
مهتاب با دیدن ماکان گل را پائین آورد و از جا بلند شد و جواب سلام او را داد. ماکان آرام آرام وارد اتاق شد و درست جلوی میز مهتاب ایستاد. مهتاب با هر قدم که ماکان به او نزدیک میشد احساس گرمای بیشتری می کرد.
دست هایش را دور ساقه گل حلقه کرد. ماکان در سکوت فقط نگاهش می کرد. مهتاب انگار نفسش حبس شده بود دلش می خواست ماکان چیزی می گفت و او را از ان برزخ بیرون می کشید.
ماکان وقتی سیر چهره شرم زده مهتاب را براندازد کرد با همان لحن که مهتاب را از خود بی خود می کرد گفت:
مهتاب...
مهتاب دست هایش را بیشتر در هم فرو کرد. و سوزش خارهای روی ساقه را در کف دستش احساس کرد. این قدر قدرت نداشت که سرش را بالا بیاورد و به چشمان ماکان نگاه کند.
ماکان در حالی که در انتظار نگاه مهتاب بود ادامه داد:
اومدم جواب جمله دیروزم و بگیرم.
دهانش خشک شده بود. از شرم نمی توانست دهان باز کند. ماکان کمی روی میز خم شد و دوباره صدایش زد:
مهتاب!
قلب مهتاب اینقدر محکم می کوبید که احساس می کرد تکان قفسه سینه اش را ماکان هم می تواند ببیند. سعی کرد حالا که دهانش برای گفتن حرف باز نمی شد با نگاهش احساسش را به او بگوید.
ماکان خیره به چهره مهتاب ایستاده بود حال او بدتر از مهتاب بود. مهتاب کم کم سرش را بالا اود. از روی دست های ماکان که روی میز ستون شده بودند گذشت.
سیینه اش را رد کرد و به چانه اش رسید. نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه چشم هایش را بست و وقتی باز کرد نگاهش مستقیم توی چشم های ماکان افتاد.
نگاه ماکان گرم و مهربان به او دوخته شده بود. با دیدن نگاه مهتاب لبخند زد:
بالاخره با نگاهت مهمونم کردی مهتاب خانم.
دست های مهتاب می لرزید. دست خودش نبود. چشم هایش داشت از اشک پر می شد. نگاه ماکان نگران شد. مهتاب لبش را گاز گرفت. چرا داشت گریه می کرد.
حالا تصویر ماکان پشت پرده اشک پیچ و تاب می خورد. چهره اش را خوب نمی دید ولی صدای نگرانش را شنید:
مهتاب از من دلخوری؟
لب های مهتاب برای گفتن جواب می لرزید. ماکان حالا لحنش ملتمس شده بود:
مهتاب اگه ناراحتی می رم؟
مهتاب سرش را پائین انداخت. اشک ها روی صورتش راه باز کردند. ماکان عقب کشید. جوابی که می خواست نشنیده بود. مهتاب از این حرکت ماکان کمی ترسید.
گل را به دست چپش داد و کاغذ کوچکی از روی میزش برداشت توی کشوی میزش با سراسیمگی دنبال خودکار گشت.
ماکان به تمام حرکات او با نگرانی نگاه می کرد. هنوز از اینکه مهتاب جواب دلخواهش را نداده بود دلخور بود. بالاخره خودکار را پیدا کرد و تند تند چیزی روی کاغذ نوشت.
بعد دست لرزانش را به سمت ماکان دراز کرد. ماکان با سستی دستش را دراز کرد و در حالی که نگاهش توی چشم های مهتاب بود کاغذ را گرفت. مکثی کرد و بعد نگاهش را روی کاغذ دوخت:
همچون کشیدن کبریت در باد دیدنت دشوار است.
من که به معجزه عشق ایمان دارم،
می کشم آخرین دانه کبریت را در باد.
هر چه باداباد!
ماکان نگاهش را بالا اورد. باورش نمیشد. بالاخره مهتاب جوابش را داده بود. خوشحال بود که میز بینشان فاصله انداخته بود وگر نه مطمئن بود که با خواندن این شعر زیبا حتما مهتاب را در آغوش می گرفت.
مهتاب در حالی که صورتش را اشک خیس کرده بود به او لبخند زد. ماکان کاغذ را بوسید و ان را توی جیبش گذاشت و بلند خندید.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و آرام گل را بود کرد. ماکان عقب عقب از او دور شد و وقتی اتاق را ترک می کرد برایش چشمکی زد و بعد هم پشت دیوار از دید مهتاب پنهان شد.

مهتاب دلش می خواست بالا و پائین بپرد و جوری این انرژی عظیمی که به قلبش تزریق شده بود را خالی کند. این جور که معلوم بود ان روز کار تعطیل بود.
مهتاب روی صندلی ولو شد و دوباره گل را بو کرد. خدایا چه حس خوبی داشت. دلش نمی خواست در آن لحظه به چیزی جز نگاه گرم ماکان فکر کند.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهش را به سقف دوخت. ان روز بی شک بهترین روز زندگی اش بود.
**
ماکان خیلی خودش را کنترل کرد تا جلوی خانم دیبا از خوشحالی حرکت غیر معقولی انجام ندهد. خودش را توی اتاقش انداخت و روی مبل ولو شد. کاغذ را دوباره از جیبش بیرون کشید و شعر را دوباره و چندباره خواند اینقدر به کاغذ خیره شد تا خسته شد.
با صدای در از جا پرید. کاغذ ار توی جیبش برگرداند و از جا بلند شد. دستی توی موهایش کشید و به سمت میزش رفت و در همان حال گفت:
بفرمائید.
مهتاب آرام سرش را توی اتاق کرد. ماکان با دیدن او خندید و گفت:
بیا تو.
مهتاب هنوز شرم زده بود. آرام وارد اتاق شد و به سمت میز ماکان رفت. ماکان خیره سر تا پای او را نگاه می کرد. مهتاب مقابل میز ایستاد و دستی به پیشانی اش کشید.
ماکان آرنجش را روی میز گذاشته و دستش را زیر چانه اش زده بود و راحت داشت او را نگاه می کرد. مهتاب که نگاه خیره ماکان را احساس می کرد نفس عمیقی کشید و شرم زده و آرام گفت:
می شه خواهش کنم اینجوری منو نگاه نکنین.
ماکان با همان ژست در حالی که خیره مهتاب شده بود گفت:
نه نمی شه.
مهتاب با تعجب به چشمان ماکان که خنده تویشان موج می زد نگاه کرد و ماکان وقتی خوب نگاهش کرد گفت:
مهتاب بذار باهات راحت باشم. هر چقدر جلوی خودمو گرفتم بسه. دلم می خواد سیر نگات کنم.
مهتاب لبش را گاز گرفت و نگاهش را روی میز دوخت. ماکان با خوشی رنگ به رنگ شدن او را نگاه می کرد. این دختر مثل آب یک چشمه کوچک دست نخورده و پاک بود.
مهتاب که دید ماکان از این کارش دست بر نمی دارد گفت:
کارمو دیدین؟
ماکان بدون اینگه ژستش را به هم بزند گفت:
من دیدم بقیه رو نمی دونم.
مهتاب باز متعجب ماکان را نگاه کرد ماکان هم بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
خودت گفتی دیدین.. خوب من از طرف خودم گفتم. بقیه رو باید از خودشون بپرسی.
مهتاب ناخوداگاه لبخند زدو نگاه ماکان روی لب هایش قفل شد. مهتاب منظور ماکان را فهمیده بود ولی هنوز نمی توانست این همه با ماکان راحت باشد که او را تو خطاب کند و با فعل مفرد با او حرف بزند
برای همین انگشتش را روی میز کشید و گفت:
باید تا امروز کارو تمام کنم قول دادم.
مهم نیست هفته بعد هم شد شد.
مهتاب این بار نگاه طلب کاری به ماکان انداخت و گفت:
اونوقت من بد قول می شم که.
ماکان دستش را از زیر چانه اش برداشت و انگار که بخواهد مگس مزاحمی را توی هوا بپراند تکاند داد و گفت:
حالا اون فروشگاه مگه لنگ این بروشوره.
مهتاب اخم ظریفی کرد و گفت:
خوب الان که بی کارم اونو تمام می کنم دیگه.
ماکان به پشتی صندلی اش تکیه داد و دوباره به مهتاب چشم دوخت و گفت:
کی گفته بی کاری داری با من حرف می زنی. کار از این مهم تر.
و با بدجنسی ابروهایش را بالا انداخت. مهتاب از این کار ماکان باز هم خنده اش گرفت. مثل اینکه واقعا ان روز کار تعطیل بود.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
خوب پس اگر کار نمی کنیم من برم تو اتاقم.
ماکان از جا پرید و گفت:
ا کجا؟
مهتاب دست هایش را توی هم چفت کرد و در حالی که نیم نگاهی به ماکان می انداخت گفت:
خوب بی دلیل که نمی تونم اینجا بمونم.
ماکان دوباره دستش را زیر چانه اش زد و با بدجنسی محسوسی گفت:
یعنی من بهونه خوبی نیستم؟
مهتاب لبخند زیبایی زد که باعث شد ماکان هوس کند ان لب های اناری را ببوسد.
مثل اینکه فراموش کردین تو این شرکت چند نفر دیگه هم هستن. من نمی تونم زیاد اینجا بمونم. متوجه این که؟
ماکان دلخور عقب نشست و دست به سینه به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
باشه کار می کنیم.
بعد به جایی کنارش اشاره کرد و گفت:
بیا اینجا.
مهتاب برای یک لحظه با تردید او را نگاه کرد و بعد هم میز را دور زد و کنار ماکان ایستاد. ماکان با لحن خاصی گفت:
ببخشید تعارف نمی کنم. چون می دونم تو نمی شینی.
بعد موس را برداشت و زیر چشمی به مهتاب که با لبخند به مانیتور خیره شده بود نگاه کرد. و کار او را آورد. توضیحاتی داد و چند جایی را هم گفت تا تغییر بدهد.
مهتاب گوش داد و در جواب سوال های او کوتاه جواب داد. وقتی کارشان تمام شد. مهتاب دوباره مقابل ماکان برگشت


:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 6591

|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: